خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی...

ساخت وبلاگ
- روز پنجشنبه چهل روز از شروع کار معمولی و نیمه وقت من در یک شرکت بازرگانی میگذشت که مدیر با یک دست لباس سورمه ای رنگ در اتاقم حاضر شد و گفت از فردا این لباس رو بپوش!  قانون این شرکت این است که ابتدا باید یک دوره سه ماهه را به عنوان کارآموز (با لباس فرم زرد رنگ) سپری کرد. در صورت رضایت کارفرما قرارداد بسته میشود و لباس فرم به رنگ سورمه ای تغییر پیدا میکند.  - در این شعبه از شرکت بیست و دو نفر مشغول کار هستند که اکثرا مهاجرند. مدیر و هشت نفر دیگر از کشور هند، هفت نفر از کشور مبدا!، چهار نفر از چین، من و یک همکار دیگر از کشور ایران! - روز جمعه با لباس سورمه ای وارد محل کار شدم و شگفت زدگی عجیبی مرا فراگرفت!! از نگهبان جلوی در شروع شد و تمامی همکاران و حتی خود مدیر شروع به تعریف از من کردند! جملاتی همچون "تبریک میگم"  "خیلی خوشتیپ شدی"  "برات آرزوی موفقیت میکنم"  "در این کار بهترین میشی"  "توی این لباس عالی به نظر میرسی" ... و من همچنان تعجب میکردم از این مقدار انرژی مثبت... - در آخر همکار ایرانی که چهار سال است اینجا مشغول به کار است و اتفاقا موقعیت خوبی در شرکت دارد، به زبان فارسی گفت "چقدر زود بهت لباس دادن!" خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 20:39

مریم یکی از همکلاسی های دوران لیسانس من و یلداست. مریم آن زمان هم خیلی با ما صمیمی نبود و فقط همکلاسی بود. بعد از کارشناسی هم خبری از او نداشتیم تا سه ماه پیش که فهمیده بود ما مهاجرت کردیم و اتفاقا او هم در حال مهاجرت بود و مقصدش با ما یکسان! حالا شش روز است که همراه با همسرش و یک پسر سه ساله به اینجا رسیده اند و خودشان را به خانه ی ما دعوت کرده اند تا زمانی که خانه ای برای اجاره پیدا کنند! میدانم این حرف هایم زشت و حتی تنفربرانگیز است، اما واقعا دیگر تحملشان را نداریم اما رویمان نمیشود چیزی بگوییم. کاش کمی تلاششان را برای خانه پیدا کردن بیشتر کنند... کاش کمی ملاحظه ی آرامش و حریم خصوصی من و یلدا را بکنند... کاش بفهمند که ما فقط پنج ماه است مهاجرت کردیم و آمادگی پذیرش مهمان بلندمدت را نداریم... کاش وسایل خانه و مخصوصا میزناهارخوری خانه مان را جابه جا نمیکردند... کاش آن پسر بچه فضای چهل و پنج متری آپارتمان ما را با پارک اشتباه نمیگرفت... کاش این کولر بی جان، باد خنک بیشتری تولید میکرد... کاش حداقل مریم از خوانندگان اینجا باشد...! خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 20:39

همه چیز شکل اغراق شده ی فیلم ها را داشت. نگاه بهت زده ام به حجم سهمگین آب دوخته شده بود. حس آن قایق بی پناه در میان امواج را داشتم... ناخودآگاه مادرم را به یاد آوردم... زمانی که دبستانی بودم از مادرم می پرسیدم که نیاگارا بلندترین آبشار جهان است؟ او میگفت: "بلندترین نیست! بزرگترین آبشار جهان است!" و من به فکر فرو میرفتم چطور یک آبشار می تواند بزرگترین آبشار جهان باشد اما بلندترین آبشار جهان نباشد! صدای مادرم مثل صدای آبشاری که سخت شنیده می شد، دور و نامعلوم بود... خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 20:39

حدودا سه ماه گذشت... شب بود که بعد از ساعت ها پرواز به این کشور یخ زده رسیدیم و اتاقی که از پیش رزرو کرده بودیم را تحویل گرفتیم. خستگی و سرما استخوان هایمان را آزار میداد اما هیچ گوشه گرمی در آن اتاق نبود؛ و ما عبور شب را تا رسیدن به صبح مرور کردیم. سکوت در نگاهمان تکرار میشد و گوش هامان را میخراشید. انگار به اینجا تبعید شده بودیم! به ارتفاعی سرد و بی تفاوت که ترس را به تنمان انداخته بود. اما خودمان انتخاب کرده بودیم که بعد از سی و اندی سال دویدن، برگردیم به نقطه صفر... وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ظهر را نشان میداد. رطوبت و سردی پتو از لباس هایی که تنم بود رد میشد و پوستم را لمس میکرد. زیر سنگینی لباس ها بلند شدم و نشستم روی تخت. نور از پنجره کوچک و یخ بسته اتاق، رد شده و افتاده بود روی دیوار پشت تخت. رطوبت یخ زده ای به دهانم چسبیده بود. دلم یک نوشیدنی شیرین و گرم میخواست. یک چیزی که مزه اش ته ذهنم زندانی شده بود و انتظار فرار را میکشید. یلدا خواب بود و من دنبال چیزی شبیه کتری میگشتم تا بشود با آن چای درست کرد و بدون قند خورد و بعد از آن بند کفش ها را محکم کنم و آماده شوم برای شروع دویدن از نقطه صفر... خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 109 تاريخ : جمعه 13 خرداد 1401 ساعت: 21:28

در همسایگی ما دختری 22 ساله همراه با پدر، مادر و برادر کوچک‌ترش زندگی می‌کند. نامش محبوبه است و 5 سال پیش به دلیل تصادف در سرویس مدرسه دچار مشکل حرکتی شده و بعد از چند سال درمان و فیزیوتراپی به سختی می‌تواند راه برود و بیشتر اوقات ویلچر نشین است. خاطرم نیست سال گذشته محبوبه بر اساس چه تصادفی ب خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:00

چند کامنت خصوصی داشتم که برحسب رفاقت لطف کردند حال نهال و مادرش را پرسیده بودند. خواستم تشکر کنم و بگویم هفته ی گذشته، جسم نهال زودتر از موعد به دنیا آمد اما روح او ما را شایسته ندانست و به بهشت رفت...

خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:00

مدت زیادی نبودم و ننوشتم اما باید اعتراف کنم که هرازگاهی مثلا شب ها قبل از خواب و یا پشت چراغ قرمز به یاد اینجا و تک تک دوستان وبلاگی ام می افتادم. تک تک شما عزیزانی که حتی اگر در خیابان از کنارم رد شوید، شما را نمیشناسم. اما فضای وبلاگ نویسی جادویی دارد که دلت برای افراد ندیده و نشناخته تنگ م خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:00

ما در زندگی سرسپرده یک سری وقایع سینوسی هستیم. گاه خوب و گاه بد. و اینقدر این موج ها بالا و پایین می روند تا عمرمان به سر رسد و دار فانی را وداع گوییم. میان این بالا و پایین ها و خوشی و رنج ها، اولین ها همیشه در یاد می مانند. اولین ها یک حس و حال عجیبی به انسان می دهند که انگار وقتی که اولینی نباشد، سقوط انسان شروع می شود. مثل اولین بار که می خندیم... اولین بار که مدرسه می رویم... اولین عشق... اولین بوسه... اولین فرزند... اولین فرزند... اولین فرزند... و اینگونه است که ما در حال تجربه عجیب ترین ح خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت: 6:42

غروبِ دیروز ملال‌آور بود، بعد از چند ساعت کارِ اضافه، از محل کار خارج شدم، حتی با تنها همکار باقی مانده در شرکت خداحافظی نکردم. بی هدف در خیابان کنار شرکت که مغازه‌های شیکی دارد، قدم زدم. جلوی ویترینِ خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 109 تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1399 ساعت: 10:41

چند ساعت از نیمه شب گذشته. بیدار می‌شوم ولی یلدا نیست! آهسته از اتاق بیرون می‌خزم. پیدایش می‌کنم... چند وقتی بود دلش لَک زده بود برای کافه گردی اما شرایط کافه ها مساعد نیست. می‌داند که به زودی هم مساع خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی......ادامه مطلب
ما را در سایت خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6avocado3 بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 25 آذر 1399 ساعت: 10:41